من الان روی پشتبامم. فرقی نمیکند دقیقا کدامشان. از این بالا همه چیز اندازهی هستههای آلبالویی است که مامان درشان میاورد برای روز مبادا. روز مبادا یعنی وقتی من بیحرکت یک جا نمینشستم و چهار سالگیام را روی دیوارهای سفید، خورشید و درخت میکشیدم و مامان وادارم میکرد روی پشتی راهراه قرمزش تکیه دهم و با فاصلهای دور هستهها را توی سرم پرتاپ کند و من گریه کنم و بگوید اگر دیوارها را تمیز نگه دارم کاری به کارم ندارد.
رنگ همه چیز از این بالا سفید است. مثل این که آسمان و زمین با هم درافتادهاند و یکی شدهاند. مثل این است که من اگر خودم را تا چند دقیقهی دیگر به سمت پایین پرتاب کنم، اولش سفید است و وسطش هم سفید است و آخرش هم سفید به علاوهی قرمز جیگری. وقتی مغزم متلاشی میشود روی سنگفرش یک خیابان و آن وقت نه بابا دستش به من میرسد نه مامان. نه تمام آیینههایی که هر روز خودم را تویشان نگاه میکنم و دو نفر دیگر را میبینم که به گلویم چنگ انداختهاند. اینطوری بهتر است. نه؟ شما هم نظر مرا دارید. میدانم. کدام دختریست که تصمیم بگیرد دیگر به آیینهها نگاه نکند؟