گرمای تابستان تمام میدان ورامین را از هرگونه جنب و جوشی انداخته بود و تنها صدایی که شنیده میشد صدای نالهی سگی بود با دو چشم باهوش آدمی در میان پوزه پشمآلودش. در ته چشمهای او یک روح انسانی دیده میشد, در نیمشبی که زندگی او را فراگرفته بود یک چیز بیپایان در چشمهایش موج میزد و پیامی باخود داشت که نمیشد آنرا دریافت، ولی پشت نینی چشم او گیر کرده بود. تمام اهالی میدان او را شکنجه میکردند. شاگرد قصاب، پسرک شیربرنج فروش، شوفر تاکسی... و صدای قهقههی آنها از پس نالههای سگ بلند میشد.