- از متن کتاب:
مثلاً در مدتی که زندانی بود، آن موقع که منتظر بود به بخش خدمات پزشکی منتقلش کنند، ذهنش فقطوفقط درگیر بخشهای بیمارستان و امکانات آموزشی دانشگاه بود، چیزهایی که پردهای میکشیدند بر سیمخاردارها و نورافکنهای کورکنندهٔ زندان. بعداً، وقتی به آنجا منتقل شده بود، ناگهان در حین انجاموظیفه بیحرکت میایستاد و بهتزده به دستهای کثیفش نگاه میکردچطور ازش انتظار داشتند با این دستها به مریضهایش برسد؟ یا از خودش میپرسید چرا با آن لباسهای نامعمول توی سالن سخنرانی نشسته است. از طرف دیگر، هرقدر هم که مأیوسانه سعی میکرد تصاویری از زندگی گذشتهاش را فرابخواند و به یاد بیاورد، بههیچوجه نمیتوانست باغچهٔ خانوادهٔ هِلد را در ذهن مجسم کند، یا زین اسبها را که مال پدرش، مال جنابسرگرد، بود، یا نیمتنهٔ سیسرو را در جای خودش در خانهٔ الکشها. بعد از آزادیاش، چه حالا بهعنوان مستأجر توی آپارتمان جدید آنها چه در محل کارش، توی اتاق که مینشست یا توی وان حمام یا وقتی داشت مریضی را معاینه میکرد یا وقتی شب روی تختخواب راحتش خوابیده بود اصلاً نمیدانست که کجاستفقط چیزهایی را میدید که یادآور روزهای زندان بودند. وقتی آمپول تزریق میکرد انگار داشت چنگالی را توی زمین فرومیکرد. حتی وقتی توی خانه کسی جز خودش نبود، عجله میکرد تا زودتر کارش را توی دستشویی تمام کند، چون موقع استفاده از توالتهای صحرایی وقت خیلی کمی بهشان میدادند. گهگاه که میتوانست آرام توی تختخوابش بخوابد، با توهم شنیدن صدای زنگ آمادهباش زندان از جا میپرید و بیدار میشد. قبلتر وقتی خیابان کاتالین هنوز تا حدودی شکل سابقش را حفظ کرده بود و ایرن همچنان در خانهٔ قدیمیشان زندگی میکردقبل از اینکه پیرو برنامهٔ بازسازی خانهها خانهشان را از آنها بگیرند ظاهراً برای غریبههایی که آن موقع در آن دو خانهٔ دیگر سکونت داشتند مهم نبود که او از بیرون از پنجرهٔ خانهٔ سابقشان به داخل خانه چشم میدوخت.