از لابهلای زنهای سیاهپوشی که جلوِ درِ تالار جمع شدهاند، رد میشویم و میرویم تو. مادرم از زن جوان چاقوچلهای که دستها را روی سینهاش جمع کرده و کنار در ایستاده، میپرسد: «مادرشان کجا نشسته؟» زن چاق سرش را کمی میچرخاند و بی آنکه چیزی بگوید، همانطور که با دستکِ شالش قطرههای عرق یا اشک را از چین و چروکهای صورتش پاک میکند، به گوشهای که انبوهی از زنها روی هم تل شدهاند، اشاره میکند.
من و پریناز بهدنبال مادرم راه میافتیم. یکی آن وسط غش کرده و چند نفری آب قند به دهانش میریزند. جلوتر نمیرویم. مادرم همانجا کنار چند نفر دیگر میایستد و ما پشت سرش پنهان میشویم. کسی دست روی شانهام میگذارد و با اشاره میزی را نشان میدهد. تا مینشینیم رگبار پذیرایی به سرمان میریزد. یکی چای تعارف میکند، دیگری حلوا و سومی خرماهای تزیینشده. مادرم همه را برمیدارد و بهترتیب، توی بشقاب میچیند. من و پریناز تشکر میکنیم و سینیها را پس میزنیم. یکهو همه ساکت میشوند و برای زن میانسالی که میافتد وسطشان و بفرمایید، بفرمایید میگوید، راه باز میکنند. «لطفاً اجازه بدهید حالشان جا بیاید. بگذارید هوا بیاید. الآن بهتر میشوند.» زنها در سکوت پراکنده میشوند.
نشستهایم و زنهای عزادار را نگاه میکنیم. مادرم چایش را سر میکشد و تندتند و بلندبلند فاتحه میخواند. من و پریناز خودمان را جمع میکنیم. از سروصدای مادرم خجالت میکشیم. آخرش طاقت نمیآورم و از زیر میز گوشهی مانتوِ او را میکشم. به طرفش خم میشوم و آهسته میگویم: «یککم یواشتر، همه دارند نگاهتان میکنند.»