آیا بکت به زندگی خودش و زمانهاش اندیشیده و به یأس فلسفی رسیده و بعد این یأس و بدبینی فلسفی را در طوری که هست نمایان ساخته؛ یا برعکس، چون ذاتاً افسرده بوده یا در زندگی شخصیاش به حیطۀ یأس و افسردگی کشیده شده اینگونه نوشته که امروز میخوانیم؟ پیشتر نیز گفتهام که یکی از دوستان بکت در روزهای واپسین زندگی نویسنده به او میگوید: «حالا که کار تقریباً تمام است، یعنی هر دو میدانیم که به زودی خواهی مرد، بگو آیا در زندگیات چیز ارزشمندی هم بوده.» و بکت میگوید: «خیلی کم، خیلی کم. مجبور شدم مرگ پدر و مادرم را به چشم ببینم.» آیا بکت تنها نویسندهای بوده که پدرش را دوست داشته؟ آیا مشاهدۀ مرگ پدر او را به یأس کشانده و آثاری که حال از او میخوانیم زاییدۀ همان یأس است؟ آیا این امکان وجود ندارد که نویسندهای عاشق پدرش باشد و بعد شاهد مرگ او، اما این تجربه نه تنها مأیوسش نکند، بلکه به او عشقی لایزال بدهد که دستمایۀ نوشتن آثار امیدوارانه باشد؟ یعنی امکانش نیست؟ آیا بکت اول افسرده شده و بعد آثار تیره و سیاه نوشته یا برعکس این؟ آیا افسردگیاش نتیجۀ اندیشهاش بوده یا پیش از اینکه درست خودش را بشناسد افسرده بوده؟ رابطۀ مولف با تاریخش اینهاست، نه خلق شخصیتهای نمونهنما یا پرداختن به موضوعات و رخدادهای تاریخیِ بزرگ زمانهاش در آثار خویش. منتقدانی بودهاند که دکتر ژیواگو را به دلیل نپرداختن به فلان شورش در بهمان تاریخ رد کردهاند. کسانی بودهاند که مادام بوآری را به دلیل پرداختن به درونیات زنی بورژوا منحط دانستهاند. گیرم برای این رد و طرد دلایلی هم آوردهاند. اما در نهایت اینگونه نظرات با حکم ژدانف چقدر توفیر دارند؟