سردم است. نفسم به شماره افتاده. تمام اشیای اتاق نگاهم میکنند. سرزنشی تلخ چون غباری پراکنده در فضا، نفسم را میگیرد. بدنم را مثل باری اضافه بر روی مبل پرت میکنم. به روبهرو زل میزنم. خالی است از حضور، از گفتوگو، از نگاه. چهقدر اینجا نشسته و حرف زده بودم. بیشتر هم برای تو. وقتی غصه داشتی، وقتی تشنهی آگاهی بودی، حتی وقتی حوصله نداشتی. حرف میزدیم از جهان، از شعر، از درد، از روح، از خودت.
میپرسم: «دورویی چه شکلی است؟»
خودت را جمع و جور میکنی. محکم و با اعتماد میگویی: «هر شکلی که باشد شکل تو نیست.»