خانواده خودش داشت از هم می پاشید. شاید به این خاطر که مادر نتوانسته بود اجزای آن به قدر کافی در کنار هم قرار دهد. سجاد چطور میتوانست در میانه این تفرقه و جدایی بماند؟ چطور می توانست به تنهایی و برای خودش به زندگی ادامه دهد؟
ایستاد و این حرکت ناگهانی، برادرها را ساکت کرد. سپس گفت: میخواهم از یک زن ژاپنی درخواست ازدواج کنم. میخواهم همسرم باشد. اگر او جواب مثبت بدهد، در دهلی نو ساکن میشویم و همه شما به خانه ما میآیید. اما اگر من جایی نروم،..