اذان را گفته بودند؛ وقتی چشمهایش را باز کرد. خدا را شکر کرد که بعد از ایستادن عقربههای ساعت زنگدار، هنوز یک صبح هم نمازش قضا نشده بود. دستهایش را به هم مالید و ها کرد. دیشب ناچار شده بود پتوِ خودش را هم بیندازد روی آن یکی پتو برای بچهها. آنوقت چادر سیاهش را روی سرش کشیده بود و شیطان را لعنت کرده بود که هی در دلش دلشوره میانداخت، زیر چادر سیاه خوابیدن بداقبالی میآورد.
دستهایش را به هم مالید و ها کرد. بلند شد و پاورچین تا دم در رفت. قیژ قیژِ در، بیشتر از سرما تنش را لرزاند. مبادا صاحبخانه بدخواب شود، دهان باز کند و پای خدا را وسط بکشد که: «زنیکه! چه خیری دیدی از خدات که کله سحر پا میشی کلش و کلش تا لب این حوض صابمرده میری و هفتتا خونه همسایه رو بیدار میکنی؟!»