وقتی به گلهای رُزش سرکشی میکرد این را دیدم. او گلها را دانهدانه وارسی میکرد و همینطور که یواشیواش میرفت جلو، گلهای بزرگتر را تکان کوچکی میداد تا ببیند گلبرگهایشان میافتد یا نه. حالا کچلی بزرگ کف سرش یک دایرهی قرمزِ آتشی و براق شده بود که دورتادورش را موهای سفید کُرکمانند گرفته بود. توی این گرما، بهتر بود کلاه سرش میگذاشت، اما فکر میکنم آدم وقتی حسابی مشغول کاری باشد، خیلی حواسش نیست سرش دارد میسوزد.
ولی من حواسم بود.
من از پشت پنجره حواسم به خیلی چیزها بود.