الکس، خاموشش کن!» جِس بود که زیر لب بهم تشر زد؛ چون یک باد پُرصدای دیگر از گوشم دررفته بود. «ده دقیقه بیشتر نیست اومدیم و هنوز هیچی نشده، مردمِ بیچاره دارن ازمون فاصله میگیرن. نگاه کن همهشون چقدر رفتن اونطرفتر.»
به فضای خالی میان خودمان و آدمهایی که با ما روی یک نیمکت نشسته بودند، نگاه کردم، فضایی که هی بزرگتر و بزرگتر میشد. «این که بد نیست، جستامینوفن. اونها چپیدن کنار هم و ما اونقدر جا داریم که میتونیم دستهامون رو از هم باز کنیم. نگاه کن.»