از پشت در، صدای پُتکزدن به دیواری میآمد. شاید داشتند آن را خراب میکردند. چند قطره از بارانِ پایانیافته به شیشههای غبارگرفتهی اتاق چسبیده بودند و در جدال با گرمایی که بهسرعت آنها را میبلعید، تقلا میکردند.
بهجت گوشهای، روی صندلی آهنی، کودکِ خفته را به سینه میفشرد و آرامآرام تکان میداد. مردی با ریش آشفته و شانههای خمیده، بی آنکه در بزند، وارد شد و چند برگه کاغذ را که در دست داشت، به بهجت نشان داد.
«دارد تمام میشود.»