صدای خانومی که جلوی درب ورودی تالار عروسی ایستاده بود به شدّت دستپاچهم کرد، بد جور بِهم زُل زده بود ویه جوری نگاهم میکرد که واقعا میترسیدم. یه خانوم سیهچرده درشت هیکل با سگرمههای توی هم که لباس سیاهم تنش داشت وبا وجود همه سروصداها وهمهمه وغریو شادیای که پشت سرش از توی سالن بلند میشد ولی اصلا نشونهای از مهربونی وشادی توی چهرهش دیده نمیشد.
برای یه لحظه لبخند رو لبام خشک شد وبا سراسیمگی سعی کردم جوری وانمود کنم که انگار اصلا موبایل همراهم نیست. شروع کرد به گشتن کیف کوچیکم که فقط یه رُژ لب ویه آینه کوچولو توش جا میشد. من بشدت استرس داشتم وگوشیمو زیر لباسم تو دستام سفت چسپیده بودم که نکنه یه وقت سُر بخوره وبیفته روی زمین.
خب نمیدونم چی بگم! از مقدمه مترجم با اون کلمات قلمبه و سنگین که خواننده رو میترسونه بگذریم به متن داستان میرسیم با اون ترجمه ی خیلی محاوره ای که برای من آزاردهنده بود. و در نهایت به خود داستان که شبیه داستان مجلات زرد بود. کاملا بی ارزش حتی برای سرگرمی