نیمههای شبی بارانی در روشنایی اندکِ یک فانوس، در پستوی کوچکِ اتاقی اجارهای با شانههایی که زیرفشار دستهای قابلهای میانسال کبود شده است، پیکر زنی را ترک میکند که جز همان اتاق اجارهای، یک چادر، تنپوشی مندرس، یک جفت کفشِ لاستیکی، پسرکی که در تاریکی پستو به خواب رفته، و همسری که زیر بارش باران به دیواری کاهگلی تکیه داده، چیزی و کسی را ندارد. تا ماهها و تا وقتی که با برادرش از لای تختههای شکستهی یک در بزرگ به حسینیهی محل که سرتاسر محوطهاش از گیاهان خودرو پوشیده شده و نهر پر آبی در کنار چایخانهی آن جریان دارد، راه پیدا میکند، جایی جز فضای کوچک و محدود محل زندگیشان را به چشم نمیبیند. از آن پس، روزهای دیر گذرشان در محوطهی خلوت حسینیه که در بیشتر ایام سال بهجز ماههای عزا باغچه نامیده میشود، با خاکبازی و ساختن اشیاء گِلی و ساختن آدمهایی با چشمهای سیاه ذغالی، کلاه و عصا و حتی کفش، و ساختن قصههای زیبایی که بیشترشان در ذهن خلّاق برادر شکل میگیرند، سپری میشود. اما این نیز دیری نمیپاید. با باردار شدن مادر و خبر اضافه شدن یک بچه به جمع خانواده، برای آنکه وسایلشان از دستبرد احتمالی آن بچه در امان بماند، در محوطهی خاکی اطراف خانه، چالهای حفر میکنند، هرچه را که با دستهای کوچکشان ساختهاند در چاله میریزند، روی آن را با خاک میپوشانند و تا مدتها و تا وقتی خواهر موبورشان را در آغوش مادر میبینند که با دهان کوچک و لرزان سینهی او را میمکد، حرفی از آن گنج نهان به میان نمیآورند. وقتی هم که به سراغ اسباببازیها میروند، شهر با آدمهایش مثل یک تمدن کهن به خاک تبدیل شده است. هرچند آن تازهواردِ دوستداشتنی، بی آنکه بخواهد، آنها را از هستی ساقط کرده اما هراس از پدیدههای نو را از دلهایشان میزداید. از آن پس هر نوزادی که در آن خانهی کوچک به دنیا میآید، در اندک زمانی، همنبرد و همبازیشان میشود. با اینهمه، خود و پدر و مادرشان مانند کسانی که از دهان کفآلود آبهای طغیانگر به یک جزیرهی نامسکون پرتاب شده باشند، تنها هستند.
- از متن کتاب -