آنها در امتداد ساحلی سراشیب که به ندرت آنجا میرفتند قدم زدند و در سکوت دور و دورتر شدند و به دماغۀ مجاور رسیدند. پدرش گفت: «فکر نمیکنم من بتونم بدون زن زندگی کنم. نمیگم اینجا بودن با تو عالی نیست، اما من همیشه دلم برای زندگی با زنها تنگه. نمیتونم به زن ها فکر نکنم. نمیدونم چه مرگمه. نمیدونم چطور میشه وقتی اصلا زنی اینجا نیست، این طوری فکر و ذکرم اسیرشون باشه. مثل اینه که ما اینجا اقیانوس و کوه و درخت داریم، اما در واقع انگار هیچی اینجا نیست مگه اینکه من یک زن لعنتی کنارم داشته باشم.»