با صدای دوستم که تقریباً شبیه فریاد بود، یکهو به خودم آمدم.
ـ «حنانه! معلومه حواست کجاست؟! یه ساعته زنگ خورده، بلند شو بریم دیگه!»
و من که انگار از دنیای دیگری وارد کلاس و درس و مدرسه شده باشم، گفتم: «خب حالا چرا اینقدر شلوغ میکنی، وایسا وسایلام رو جمع کنم الان میریم!»
آرام و بیصدا مشغول جمع کردن وسایلم بودم که یکهو نرگس گفت: «راستی حنانه قرارِ چهارشنبه رو یادت نره، یادت نره بپرسی، دوباره نزنی زیر قولت! نرگس تو مطمئنی یه مهمونی سادست دیگه؟ آخه من که اونا رو نمیشناسم، تو باهاشون دوستی.»
ـ «ای بابا حنانه، مگه قراره هم رو بشناسید، میریم مهمونی، جشن تولد یکی از دوستامه، گفته هرکی رو دوست داشتم با خودم بیارم، منم دلم میخواد تو باهام بیای.» دیگه پیگیر نشدم. باشهای گفتم و به سرعت از کلاس خارج شدم.
اما در راه، ذهنم دائم مشغول آخر هفته و قرار با نرگس بود و از اینکه قرار بود دوباره برای خرید عروسی بیرون بریم، کلی ذوق داشتم.
دم خونه که رسیدم، ماشین مهدی را دیدم؛ پس خونه ما بودند.
مهدی برادر بزرگترم است؛ قرار است اواخر مهرماه عروسی کنند. از اواسط تابستان درگیر کارهای عروسیاش بود و با شیوا به خرید میرفتند، به همین خاطر کمتر او را میدیدم.
من هرچه اصرار و مخالفت کردم که موقع مدرسه نباشد، گوششان بدهکار نبود و میگفتند تالار پیدا نکردیم و همیشه شیوا به خنده به من میگفت: «تازه اوایل مدرسههاست و هنوز گرم نشدی، نگران نباش از درسات عقب نمیافتی!»
با کلی ذوق در را باز کردم و وارد خانه شدم. با سلام بلندی که کردم، یک لحظه کل خانه ساکت شد و بعد همگی زدیم زیر خنده؛ مامان با شیرینزبانی گفت: «حنانه چرا یه دفعهای میای تو دختر؟ زهرمون ترکید!»
شیوا که همیشه با من شوخی داشت و البته به جایش هم حرفش را میزد، گفت: «از بس که بینمکه! آخه نمیگی ما میترسیم، داداشت رو نگاه کن رنگش شده عین گچ!»
مهدی هم که انگار به او بر خورده باشد، گفت: «باشه شیوا خانم، به من میگی ترسو؟ دارم برات!»
خلاصه آن روز به خنده و شوخی و سربهسر هم گذاشتنهای شیوا و مهدی و من و مادر که آن وسط به قولی آتشبیار شده بودیم، گذشت و من ذرهای درس نخواندم؛ با وجود اینکه فردایش یک امتحان سخت داشتم.
- از متن کتاب -