به گوسالهای چشم دوختهام. آرام و ساکت و در خود مانده است. تنها گاهی یکی از گوشهایش را به عقب میراند و بازتَرَش میکند و سپس با آن یکی گوشش این کار را تکرار میکند. اولین فکر و احساسی که به من دست میدهد این است که میگویم: خوش به حالش! هیچ نمیفهمد. نه غمی دارد، نه ایدهای، نه هدفی و... واقعاً چرا؟! آدمی هم حیوان و پستانداری بیش نیست، پس چرا این غم لعنتی مثل سمباده روانش را میخراشد و تمام میکند، چرا اینقدر عذاب میکشد، مگر چه تفاوتی با این حیوانهای زبانبسته دارد؟!... و پاسخ این پرسش را در «انقلاب شناختی»۱ مییابم. هرچه باشد انقلاب شناختی نخستین و عظیمترین و مهمترین انقلابی است که این جانور دوپا از سر گذرانده و همچنین این انقلاب است که او را به موجودی به نام بشر تبدیل کرده. انقلاب شناختی چنان ذهن این پستاندار راستقامت را دستکاری کرده و ارتقا داده که راهش از سایر موجوداتی مثل همین گاو جدا شده.