زن و شوهری در شهر اهواز زندگی میکردند. مدت چهار سال بود که از ازدواج آنها میگذشت و از آنجایی که مشتاق داشتن بچه بودند، هنوز قسمتشان نشده بود. زندگی آنها به سردی میگذشت تا جایی که بعضی وقتها نازنین در خلوت خودش گریه میکرد ناصر شوهر او هم از این وضع خسته و ناراحت بود. در یکی از روزهای شلوغ کاری ناصر در اتحادیه پخش موارد غذایی، سرکارگر بخش، اون رو برای بارگیری صدا زد تا ماشینش رو جلوی درب انبار پارک کنه تا بچهها بارگیری رو شروع کنند. ناصر بعد پارک ماشین، پیاده شد، پاکت سیگاری از جیبش درآورد و یک نخ سیگار رو به دهان گرفت و پس از روشن کردن آن شروع به کشیدن کرد و در حالی که با هر بار پُک زدن، دود آن را بیرون میداد در فکر دور ریختن افکارش بود اما میدونست که با این کار خودش را گول میزند. مهران، مدیر اداری از دوستای قدیمیاش، از دور متوجهش شد، نزدیکش رفت و گفت: برادر معلوم هست چکار میکنی؟ تو که سیگاری نبودی؟