آقای مدقق سرش را انداخته بود پایین و به سیاهی نوک کفشش نگاه میکرد. سفیدیِ کهنهخراشِ نوک کفش، مثل ماهِ پشت ابر، زیر رنگ کبود واکس، خودش را باخته بود. نگاه بیجانش را از روی لوزیلوزیهایِ خاکگرفته در فلزی بالا کشید تا به انگشت اشارهاش رسید. حساب زمان از دستش دررفته بود. یادش نمیآمد چند وقت است که انگشتش را چند سانتیمتر پایینتر از زنگ نشانده روی دیوار و فشار میدهد. آنطور که چینخوردگی بند اول انگشتش سفید شده، خون دویده بود زیر پوسته ناخن کوتاهش. معلوم بود که خیلی وقت است در همان حال ایستاده است. ساعت مچی، روی دستش کمی بالا رفته بود. صفحه گرد و سنگین آن آستین پیراهن مردانهاش را هم با خودش برده بود بالا. دستش را پایین انداخت و چند باری تکان داد تا ساعت دوباره بیفتد سر جایش، روی مچ. بند نقرهای ساعت با سماجت چسبیده بود به پوست آفتابخورده دستش. پوست زیر بند ساعت عرق کرده بود. این را وقتی فهمید که بند ساعت با آن خیسی افتاد روی مچ دستش. پوست دستش با سیلی بند حصیری ساعت سرخ شده بود. انگار دریای آب جاری شده باشد روی مچش. روی دستش همان خیسی را حس کرد، که از مهره اول کمرش کشیده میشد تا سفتی کمربند چرمی شلوار دور کمرش. آستینش که افتاد پایین، ردِّ خیسی به جان لباس افتاد.