اواخر زمستان هفده سالگی ام مادرم دریافت من افسردهام. احتمالا چون من به ندرت از خانه بیرون میرفتم و اوقات زیادی را در بستر میگذراندم و همان کتاب را بارها و بارها میخواندم، کمتر غذا میخوردم و از وقت آزاد فراوانم اندکی را وقف تفکر در بارهی مرگ میکردم.
هرگاه شما جزو های پیرامون سرطان یا در وب گاهی یا یک چیزی را راجع به سرطان میخوانید، همیشه افسردگی را در زمرهی عوارض جانبی سرطان بر میشمرند. اما، در واقع، افسردگی عارضهی جانبی سرطان نیست. افسردگی عارضهی جانبی در حال مردن بودن است. (سرطان نیز عارضهی جانبی در حال مردن بودن است.تقریبا در واقع، همه چیز است). ولی، مامانم بر این باور بود که من نیازمند درمان هستم. بنا براین، او مرا نزد پزشک ثابتم جیم برد که قبول داشت من حقیقتا در افسردگی بالینی فلج کننده و کاملی شناورم و در نتیجهی آن، داروهایم باید تنظیم گردند و همچنین من باید در یک گروه پشتیبانی هفتگی شرکت نمایم.
این گروه پشتیبانی دسته چرخشی شخصیت هایی در وضعیت های متنوع ناخوشی تومور- محور را متمایز میساخت.چرا این دسته چرخشی بود؟ این خود نیز یک عارضهی جانبی از در حال مردن بودن.
البته، گروه پشتیبانی مثل جهنم ملال آور بود. هر چهارشنبه در زیر زمین دیوار سنگی کلیسای اسقفی که به شکل یک صلیب بود برگزار میشد. همهی ما در یک دایره درست در وسط این صلیب مینشستیم که در آنجا دو هیئت همدیگر را ملاقات میکردند. جایی که قلب عیسی قرار داشته است.