اولین بار کمی پیش از غروب به صومعهی رُزمر نگاهی اجمالی انداختم؛ وقتی که آخرین پرتوی خورشید سنگهای قدیمی را طلاییِ گلگون میکرد. صومعه جناحبهجناح پنجرههای الیزابتی و دو برج محکم داشت که نوکشان به آسمان بادمجانی میرسید. مکانی بسیار وسیع و پُرپیچوخم بود.
هر آنچه دربارهی مادرم میدانستم همان لحظه فرو ریخت. البته من این را از نقاشیهای خارقالعادهاش تشخیص دادم. جنگلها را نیز شناختم. همچنین، جغدی که بالهایش را تکان میداد و از پنجرهی بالایی به بیرون پرواز میکرد و احتمالاً حتی روباهی را که از جادهی ناهموار میگذشت و دم چاقش پشت سرش تکان میخورد.
بهسادگی باور داشتم که او همهچیز را ساخته است.
اندوهم که تنها یک ماه پس از مرگ او هنوز در اوج خودش بود، انگشتانش را در ریههایم فرو میکرد. از پنجرهی ماشینی که قرض گرفته بودم به بیرون چشم دوختم. انگار قرار بود مادرم بیاید.
مادر انگلیسی منظم و تودار من. او قبل از اینکه در دههی بیست سالگی زندگیاش به سانفرانسیسکو برسد، جایی که با پدرم آشنا شد و با او ازدواج کرد، هرگز از زندگیاش سخن نگفت. زمانی که من به دنیا آمدم به تصویرگری کتابهای کودکان و درست کردن مجموعهای از نقاشیهای بسیار دقیق از چوب دستنخوردهی انگلیسی پرداخت که توأمان دلفریب و ترسناک بود.
-بخشی از کتاب-