دیشب فقط توفکرش بودم.که پیرمردچه روزنامهای میخواند و چرا گریه می کرد رفتارش را حدود یک ماهی زیر نظر داشتم. فقط تو این یک ماه عادتش این شده بود که وقتی به نیمکت میرسید، گرد و غبارش را پاک می کرد و می نشست ولی این بار به جای گرد و غبار، سفیدی برف بود. با دست زمختش برف نیمکت را کنار زد و نشست. سفیدی موهایش با آن کلاه سیاه رنگ و دانههای برف تضادّ عجیبی را نمایش می داد. بلندی ریشهایش برشال قهوهای رنگش، تشر می زد. پالتویی قدیمی به تن داشت. روزنامه کهنهای را از جیب پالتواش بیرون آورد، شروع به خواندن کرد. یکی دو بار از کنارش رد شدم. پیرمرد فقط به روزنامه زُل زده بود و اصلاً روزنامه را ورق نمیزد. انگارکه از دنیای اطرافش خسته شده بود وآرامشش را در روزنامه خواندن جست و جو می کرد. چند ساعتی که می گذشت عینکش را برمیداشت و چند قطره اشکی که روی گونههای استخوانیش سرازیر میشد پاک می کرد و دوباره به آن زل می زد. یک بار بعد از کلّی کلنجار رفتن با خودم پیشش رفتم، گفتم: «آقا چی میخونی؟» جوابم را نداد. از لج بازی پایم را محکم بر تلّ برفها کوبیدم پاچه شلوار ضخیمش خیس شد تابلکه حرفی بزند امّا مثل نیمکت بی روح شده بود. با خودم گفتم: «شاید بهش بگم بابا بزرگ جوابمو بده» نزدیکتر شدم، گفتم: «بابا بزرگ میشه بگی چی میخونی؟» یک دفعه بغضش ترکید و هق هق صدایش بلند شد، تکانی به خود داد وبه زور برخاست.نگاهی عمیق به صورتم انداخت باز حرفی نزد و رفت. صبح روز بعد دوباره روی همان نیمکت نشسته بود. باز همان روزنامهی رنگ و رو پریده را می خواند و باز همان برنامهی همیشگیش. دیگر حسّ کنجکاوی و فضولی خفهام می کرد، این بار یواشکی و دزدکی از پشت سرش به روزنامه نیم نگاهی انداختم. فقط توانستم تاریخش را ببینم، متوجّه شدم روزنامه، مال دو سال پیش بود. فردایش زودتر از همیشه به پارک رفتم. روی همان نیمکت نشستم تا بیاید.
- از متن کتاب -