هریت دختربچهای بیش نبود که از زیمبابوه به انگلستان مهاجرت کرد. او دفتردار یک مدرسهی ابتدایی است. برای فرار از سرمای گزندهی هوای امروز، شالگردنی بلند و راهراه با رنگهای خرمایی و زرد به دور گردنش پیچیده که تا کمر کت سورمهایاش امتداد یافته است. پس از ورود به اتاقِ دفترم در وسط کاناپه آنچنان کز میکند که انگار دختری ریزهمیزه است.
اگرچه در جلسات مشاوره زیاد با هم صحبت نمیکنیم، احساس میکنم که در سکوت ارتباطی عمیق و پر از احساس بین ما برقرار است.
سوزی: سلام.
هریت: این روزها کمی تنبل و کُند شدهم. ببخشید که دیر کردم... وای، چهقدر هوا سرد شده! اشکال نداره یه کم بشینم تا حالم جا بیاد؟