نمیدانم با چه جملهای نامه را آغاز کنم، رویا جان!
از روزهایی که بودی اگر بنویسم که همهاش در چند سطر تمام میشود. بگذار از روزهایی برایت بنویسم که نبودی. اصلاً بگذار همهچیز را برایت بنویسم از اولین روز که تو را دیدم، از اولین لبخند که به من زدی. نمیدانم تو هم یادت هست یا نه! اما میخواهم برایت بنویسمش. آن روزها جز باشگاه و مدال به چیز دیگری فکر نمیکردم. هر روز صبح برای دویدن و تمرین بیدار میشدم و شب با درد دست و پا میخوابیدم. نمیدانم چرا ولی آن روز بخصوص حال باشگاه رفتن را نداشتم. با موتورم رفتم مغازهی حاجی بکتاش، عطاری داشت آن زمان. در حال صحبت بودیم که خیره به خیابان شدم. درست یادم هست وقتی از دور میآمدی، وقتی نور خورشید چشمانم را به سیاهی برد و من مجبور شدم آنها را از دیدنت محروم کنم، چند ثانیهای گذشت. وقتی نور به چشمانم برگشت دیر شده بود، تو از کنارم رد شدی و من صورتت را ندیدم. اما خوب یادم هست با آن مانتوی سفید و مقنعهی مشکی و کولهای که بر پشتت انداخته بودی آرام و سبکبار قدم برمیداشتی و میرفتی.