آفتاب غروب کرده بود. کنار بخاری گرم، مشغول درس خواندن بودم که صدای زنگ در آمد. آیفون را برداشتم؛ سمیرا بود. با صدای لرزان گفت: پردیسا، یه دقیقه میای پایین؟
از پلهها پایین آمدم و در را باز کردم. یک کیسۀ پلاستیکی مشکی گرهخورده به من داد و گفت : «توروخدا اینارو پیش خودت نگهدار و اگه بابام اومد و پرسید سمیرا اینجا بود؟ بگو آره»