ای تند باد نفرت و خشم؛ درخت عُمر را تکان بده، بی گمان برگ ها بر زمین ریخته، رؤیاها رنگ باخته و آرزوها بر باد رفته است، و جز ریشه هایی که خشکسالی آن را با خود می بَرد و شاخه هایی بی برگ، و تنه ای لزران و نالان از دشواری بیش از شش دهه تباهی و تنهایی وگمراهی، چیزی باقی نمانده است.
ای آتشفشان جور وجفا، غرش کن، «ولید عبدالعظیم»؛ به گدازه های آتشین تو بی اعتناست، و با رسیدن به خزان زندگی اش هراسی از خروش و هیاهوی تو ندارد، و چند گام دیگر برای رسیدن به پایان راه، برایش نمانده است.
ای افسونگر شومِ بداختر، تبرت را بردار، و به سوی ریشه ام که کِرم های ناامیدی درون آن را پوسانده شتاب کن، آن را از ریشه بَرکن، و بگذار تا با خیال راحت کوچ کنم، چون هنوز بهانه ای در زندگی، مرا برای ماندن وسوسه می کند.