قبل از آنکه خون به من بپاشد، صدای ترک خوردن جمجمهاش را شنیدم.
نفسم بند آمد و فورا به سمت عقب یعنی پیادهرو پریدم. پاشنه یکی از پاهایم دقیقا بر روی لبه پیادهرو قرار نگرفت بنابراین فورا میله تابلو «پارک ممنوع!» را گرفتم تا تعادلم حفظ شود.
آن مرد حدود چند ثانیه پیش دقیقا جلوی من ایستاده بود. ما در بین جمعیت ایستاده بودیم تا چراغ عبور عابر پیاده سبز شود و به راه خودمان ادامه دهیم اما ناگهان او بدون توجه به ترافیک وارد خیابان شد و با یک کامیون برخورد کرد. با یک حرکت ناگهانی به سمت جلو خم شدم تا او را از ورود به خیابان بازدارم اما دستم به او نرسید و او با شتاب به زمین افتاد. قبل از آنکه سرش زیر لاستیک کامیون برود چشمانم را بستم؛ اما صدای ترکیدن جمجمهاش را که شبیه به صدای پرتاب چوبپنبه در بطری بود؛ شنیدم.