دو نیمکتِ پشتبهپشت در پارک، وعدهگاه همیشگیِ صنم و بنیامین است. مینشینند روی آنها، پشت به پشتِ هم، و از روزشمار روزهای شوم میگویند: از آقای باقری که با دل جوانشان افتاده سر لج و باوجوداینکه میداند دختر وسطیاش -صنم- دل به پسر کتابفروش -بنیامین- دارد، میخواهد او را وادار به ازدواج با کسرا بکند. غافل از اینکه کائنات آن دو را برای هم میخواهد...