هنگامی که همه تباهی ها به سرکردگی رذالت هم پیمان شدند که انسانها را به تاریکی مطلق فرو ببرند، تنها ایمان بود که اندیشه روشنی در سر داشت و تصمیم گرفته بود یکه و تنها به مقابله بپردازد. او می خواست دنیا را نجات دهد؛
در غیر این صورت پلشتی و سیاهی همه جا را فرا می گرفت. تباهی ها تاریک بودند و سیاه؛اما ایمان سرشار بود از نور و روشنی و با پشتوانه ی مستحکمی که داشت،هیچگاه ناامید نبود.
او تک و تنها با همه بدیها جنگید. مدتی طولانی از مبارزه گذشته بود و توانش داشت به قهقرا می رفت؛ ولی او ایمان بود و اطمینان داشت که در نهایت پیروز میدان خواهد شد.
در گیرو دار پیکار، کینه و حسد قصد کردند ضربه نهایی را وارد کنند و برای همیشه ایمان را نابود سازند که...
ناگهان از مشرق همهمه ای بپا شد.
نوری دیگر به کمک ایمان آمده بود.
زمان تولد آفتاب فرا رسیده بود.