شیرین به دیدارش آمده بود و بیخبر آمده بود و او گیج بود و نمیدانست چرا. مگر تمام شده بود؟ بیستون که هنوز پابرجا بود. نمیدانست چند روز و چند ماه و چند سال است که میجنگد و میسنگد و این غول بدسرشت هنوز پابرجاست. به جای او شیرین گفت: «جانم به لب رسید و لب به جانان نرسید.»