هرگز نمیر روایت می کند که در زمانی دور، در روزگار قهرمانان افسانه ای شرق، پسرکی با چشمان سفید مأمور تحقق خواسته یک شینیگامی می شود. اما این مأموریت فراتر از توان یک پسر بچه است؛ پس او، با قدرتی که شینیگامی در اختیارش گذاشته، قهرمانانی را گرد خود می آورد تا به هوسا بروند و امپراطور ده پادشاه را بکشند.
قصه این طور می گوید؛ اما آیا واقعا ماجرا همین است؟
«پسر گفت: "تو مردی. من برگردوندمت. من توانایی این کار رو دارم. تو الان به من متعهدی."
"من به هیچ کس متعهد نیستم، بچه." ژیهائو نگاهی به زن انداخت که دستش هنوز روی قبضه شمشیرش بود. در ضمن چرا قیافه تو این قدر برام آشناست؟"
پسر یک قدم جلو رفت. "شمشیر نجواگره"
"چی؟" ژیهائو پوزخندی زد. "نه خیر! ما شمشیر نجواگر رو کشتیم. مطمئنم. خودم با شمشیر تورو... اون رو زدم. "
زن چشمانش را تنگ کرد. بعد از مردنم؟" زیادی خونسرد بود.»
قسمتی از متن کتاب