با سردرد فراوان مثل همیشه از شر آن کابوسهای لعنتی رهایی یافته بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد بیاد بیاورد آن زن چگونه از پنجره نمایان و لحظهای بعد محو شد. ذهنش کمکی نکرد. چیزهایی دیده بود که آدم عاقل را هم دیوانه میکرد چه رسد به او که سالهاست داروهای آرام بخش مصرف میکرد. دلش میخواست حرفش را بزند. نگاهی به اطراف اتاق انداخت و به سختی از روی تخت برخواست. بدنش درد میکرد. ناگهان با یادآوری دست و پای کبود خود در شب گذشته، نگران نگاهی به خود انداخت و در کمال تعجب بدنش را عاری از کبودی دید. دیگر داشت به چشمانش هم شک میکرد. با سرعت به سمت داروهایش رفت و یکی از آنها را از قوطی خارج کرد و در دهانش گذاشت و به همراه چند قلوپ آب قورت داد. غذای دیشبش هنوز کنار میز، روی تخت بود. خیلی گرسنه بود در واقع همین که خواست آن را بخورد، زن ظاهر شد. صورتی سفید و ریز، چشمانی گود رفته و به رنگ خون، لبی کبود که گوشهی آن ردی از خون خشک شده وجود داشت. موهای تنک و بلندش تا کمر میرسید و آشفته بود. لباس سفید بلندی به تن داشت و دست و پاهایش استخوانی و گویی سوخته بود. چشمانش را محکم روی هم گذاشت. نمیخواست بیاد بیاورد.
« بچه ام را کشتند»
-از متن کتاب-