ایلیشوا آنچنان غرق افکارش در ون نشسته بود که گویی ناشنوا شده یا اصلاً وجود خارجی ندارد و صدای انفجار مهیبی را که در فاصلهی دویست متری پشت سرش رخ داده بود نمیشنود. با آن بدن ضعیفش در صندلی کنار پنجره مچاله شده بود. نگاه میکرد بیآنکه ببیند و در حالی که تاریکی روزها بر سینهاش فشار میآورد، به مزهی تلخ زبانش میاندیشید.