پدر با آخرین باران تابستانی برگشت. کسی نمیشناختش ولی عکسش توی همهی موبایلها بود. زیر عکسها نوشته بودند «بیرون آمدن مُردههای قبرستان رامسر بر اثر باران شدید.» باران شدید زمینِ گِلی امامزاده محمد و چندتا از قبرهایی را شسته بود که تازه بودند و سنگ نداشتند. توی عکس، چهارتا جنازه همانجور صاف و کفنپوش از توی قبرها زده بودند بیرون. نصفشان بیرون بود و نصف دیگرشان توی گِل. هر چهارتا شبیه هم، هماندازه، همقد. من پدر را شناختم. درخت انجیرِ بالای قبرش خم شده بود و ریشههای بزرگ درخت خاک را پاره کرده بود و آمده بود بیرون. درخت را شناختم، چینهی کوتاه کنار قبرش را شناختم و خودش را که وسط تمام آن عکسهای بیکیفیتی که همهجا دستبهدست میشد، جوری روی زمین دراز کشیده بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. انگارنهانگار که همین ده روز پیش دفنش کرده بودیم و انگارنهانگار که آنقدر توی دریا دنبالش گشته بودند تا یک جایی کنار ساحل پیدا شده بود...
-از متن کتاب-