شیالو لین یک کارمند عادی است. روزمرگی نهتنها در کار، در زندگی او هم جریان دارد. دیروز او میدانست امروز چه خواهد کرد، و امروز میداند که فردا چه خواهد کرد. او احساس میکند هیچ کجا نمیتواند ارزش واقعی خود را به دست بیاورد. او نمیتواند مانند یک رئیسجمهوری باشد که برای استقبال از یک رئیسجمهور دیگر از یک کشور خارجی به فرودگاه میرود. زندگی تکراری و یکنواختش او را به سمت خودکشی سوق میدهد. بالاخره او در یافت که کجا باید به دنبال کشف ارزش واقعیاش باشد و آنجا بازار سبزیفروشان بود. وقتی که توانست با چانه زدن پیازچه ۱۵ سنتی را ۱۳ سنت بخرد، در راه بازگشت به خانه احساس رئیسجمهوری را داشت که توانسته بود در اجلاس سران کشورهای صنعتی، پروژهٔ بزرگی را از آن کشورش بکند.