امیر را چند روزی پیش از مرگش دیده بودم. آمده بود تا پس از کمی اختلاط، متن آخرین نوشتهاش را به دستم بدهد و برود و مرا تنها بگذارد و بمیرد؛ سر به آسمان بردم و ستارهای دیدم خاموش در دوردست جهان، تنها و بیمناک کار دنیا. نباید که شباهنگام خبر مرگ عزیزی را به یکدیگر بدهیم؛ شب بهتنهایی خوفناک و وحشتآفرین و دهشتناک است. آن که از زیبایی شب سخن میگوید هیچ تنها نبوده است با مرگ عزیزی؛ من چشمانتظار بسی مرگ بودهام، از نخست، من شبهای بسیار مرگ را دیدهام که به حیوان یا فرشتهای میمانست: مرگ دیگری، مرگ عزیزانم، و من پیش از سر رسیدنش او را دیدم که چهسان نرم و آهسته میرفت مبادا که هراس آفریند؛ آخر مرگ میداند که مهیب است، هولناک است و سرد، پس در شب راه میپوید، در خلوتِ شببیداران و چشمبهراهان و شجاعان، در ظلماتی که خود غالب است و قوی، در سکونِ اندامِ چشم بهدیروزدوخته، در تکاپو و خرامان و در منتهای لذت وقت و همواره در عیش. شب خفقانآور است؛ به کجا پناه برد آدمی هر گاه که خبر مرگی را در شبی تاریک میشنود؟...
-از متن کتاب-