کشدار نگاهم کرد. نگاهش غمگین و ماتمزده بود. تکانی به خودم دادم و از جا برخاستم. به خود آمد و راست نشست.
ـ «کجا به این زودی؟ نشسته بودی حالا.».
فضای خفهی خانه بر روی اعصابم کشیده میشد. سری تکان دادم.
ـ «نه باید برم. کارام مونده. سفارشای مردم رو زمینه.».
به سختی از جا بلند شد و تا دم در، بدرقهام کرد. رنگپریده به نظر میرسید. فقط نگاهش کردم. گفتن هیچ حرفی مصلحت نبود. از بُغض پر بود. منتظر تلنگری بود که چون آوار فرو بریزد و من نمیخواستم زنندهی آن تلنگر، من باشم.