نیما با بیحوصلگی جلوِ آینه ایستاد. مجبور بود تمام راههایی را که دکترش گفته بود، امتحان کند. دکتر گفته بود تمرین... تمرین... تمرین. به نیمای اخموی توی آینه نگاه کرد. جوریکه فقط خودش صدایش را بشنود، از روی متنی که روی کاغذ نوشته بود، خواند:
«شششاه عباس در ددددو سالگی تتت.»
از اوّل خواند:
«شششاه عببب.»
توی دلش غُر زد:
«فقط وقت تلفکردنه.»
میخواست برود که یکمرتبه پدرش در آینه ظاهر شد:
«باز که ناامید شدی. یه نفس عمیق بکش. حالا حرفت رو بزن. بلند!»