دلم برای خودم میسوزد. نمیدانم چرا اینجوری شد. چرا اینجوری کرد؟ نمیدانم چرا این کار را کرد. ناگهان سیبی را از جیبش درآورد و در یک چشمبههمزدن پرت کرد؛ دوباره سیبی دیگر. تازه بند زبانم باز شده بود. بعد از چهار سال رفته بودم بالای منبر. تازه خطبه را خوانده بودم و حرفهایم را شروع کرده بودم:
«بحث امروز ما رابطۀ انسان و خدا در قرآن است؛ اوّلین ارتباط عبد و معبود....»