مه غلیظی همهجا را پوشانده است. با هراس همیشگی که در نگاهش موج میزند، به جادهای که انتهایش ناپیداست زل زده. باد آرامآرام موهایش را که بر شانهها و صورتش پریشان شده نوازش میدهد و پیراهن بلند حریر را در تنش میرقصاند. کسی شبیه نسیم از کنارش میگذرد: «وایستا!» سایه در تاریکی محو میشود، و او در آن ابهام به دنبالش میدود. انگار میخواهد رها شود از آنچه او را با خود میکشاند: «خواهش میکنم وایستا! میخوام همهچیز رو بهت بگم، بگذار راحت بمیرم. اهورا کجایی؟» صدای زنگ موبایل او را از کابوسی که روزهای آخر زندگیاش حلقآویز کرده بیرون میآورد و همانطور که تند نفس میکشد، میگوید: «بفرمایید!»: «اهورا هستم! خوبی مامان؟»