کمتر از یکسال با رضا زندگی کردم، او در انجام دادن کارهای شخصی خودش بیعرضه و ناتوان بود و نمیتوانست حمایت مادی و معنوی از من به عنوان همسر را نیز بعهده بگیرد. تنپروری و بیمسئولیت بودنش، باعث درگیریهای مداوم و عاقبت طلاق ما گردید. بهخاطر در امان بودن از طعنههای پدر، نمیخواستم دوباره با خانواده زیر یک سقف باشم و تصمیم گرفتم در کنار مادربزرگ که تنها بود، زندگی جدیدم را پس از شکست شروع کنم. ابتدا از طرف مادرم، کمکهایی مالی به من میرسید، سعی کردم در آرایشگاهی، فوتوفن و هنر آرایشگری را یاد بگیرم تا استقلال کامل مالی داشته باشم، برای مدتی صبحها کلاس آموزشی میرفتم و عصرها به عنوان وردست، با دریافت حقوق کم در آرایشگاه کار میکردم، کارت حقوق مستمری مادربزرگ در دستم بود و مایحتاج روزانه را خریداری مینمودم، غذاهای قدیمی مثل آبگوشت و خورشت آلو و تاسکباب و دیزی را مادربزرگ میپخت، و غذاهای عصر جدید را که با ذائقه پیرزن سازگار بود، من درست میکردم. چهار سال به همین منوال گذشت، در شهرستان محل زندگی خود در آرایشگاهی معروف صندلی کرایه کردم و چندین بار برای آموزش و گرفتن مدرک به تهران رفته و در آنجا نیز دوستان خوبی پیدا کردم. اوایل بهمن ماه بود که دوست تهرانیم، سولماز زنگ زد و گفت: «مهتاب جون، نپوسیدی از موندن تو شهرستون؟ این که نشد زندگی یه پات آرایشگاه یه پات خونه، یالا کاسه کوزهتونو جمع کن بیا تهرون تا با چند تا از خانمای آشنا، با یه تور مسافرتی بریم ترکیه، اگر مایلی برا گشتن با ما باشی بگو تا برات بلیط رزرو کنم.»
-بخشی از کتاب-