روزی روزگاری پادشاهی زندگی میکرد پادشاه ثروت زیاد و کاخ بزرگی هم داشت، یک روز که در اتاقش تنها بود و نمیدانست چه کند، با صدای بلند گفت: حوصلهام سر رفته؛ نوکرش آمد و گفت: چه شده؟ چه اتفاقی افتاده قربانت شوم؟ چرا داد میزنی؟! پادشاه گفت: حوصلهام سر رفته، دیوانه شدم. نوکرش به فکر فرورفت و یکدفعه چشمش خورد به دانهی انگور، دانهی انگور را کند و گفت: بیا باهم دیگر گل یا پوچ بازی کنیم. پادشاه گفت: اگر من ببرم ده شلاق بهت میزنم، بازی شروع شد اما پادشاه گل را پیدا نکرد، پادشاه از صندلی خودش بلند شد و گفت: احمق! این چه بازی مسخره ایه؟! یک بازی دیگر انجام بده. نوکرش به شهر رفت و یک شعبدهباز آورد و آمد نوکرش گفت: قربان من شعبدهباز آوردهام بنشین و لذتی ببر و تماشا کن. شعبدهباز گفت: قربانت بشوم داخل کلاه را میبینی؟ خالیه، چیزی نیست پادشاه گفت: من دیوانه نیستم، میبینم... کار تو انجام بده. شعبدهباز دست مالید و تا سه شماره شمرد و یک کبوتر قشنگ درآورد، پادشاه گفت: عجب... عجب... چهکار عجیبوغریبی! من پاداش زیادی به تو میدهم اما به من بگو رازش چیست؟ شعبدهباز گفت: قربانت بشوم شرمنده! رازش رو نمیگم. پادشاه یک نقشهای به سرش زد و گفت: به آن شعبدهباز اتاقی بدهید تا استراحت کند، وقتی شعبدهباز رفت پادشاه به نوکرش گفت: نیم ساعت بعد به داخل اتاقش برو، اگر خواب بود یواشکی کلاهش را بردار و بیا. نوکرش رفت و کلاه را برداشت و به پادشاه داد. پادشاه هر چه داخل کلاه را گشت چیزی پیدا نکرد وقتیکه شعبدهباز از خواب بیدار شد دید که کلاهش نیست. شعبدهباز رفت به اتاق پادشاه و گفت: قربانت شوم، کلاهم نیست! بیچاره شدم... نمیدانم کدام احمقی کلاهم رو دزدیده؟! پادشاه گفت: درست حرف بزن؛ من کلاه رو برداشتم، میخواستم ببینم داخل کلاه چی هست. شعبدهباز کلاه را گرفت و گفت: (فضولو میبرن جهنم) این کلاه شکم زن و بچهام را سیر میکند. پادشاه وقتیکه این حرفها را شنید عصبانی شد و با صدای بلند گفت برو از جلوی چشمانم دور شو...