نمیدانم چرا اینقدر ذهنم آشفته است، تصمیم داشتم برای مدتی طولانی دستبهقلم نشوم تا زمانیکه ذهنم از اینهمه دغدغه خالی و آرام شود. اما انگار فایده ندارد ضمیر ناخودآگاهم دستبردار نیست! هرچه سعی میکنم کمتر فکر کنم باز ذهنم پر میشود از مطالبی که پشت سر همروی خطهای دفترچهام مینشیند انگار مقاومت بیفایده است و من زندهام به عشق نوشتن و زندگی میکنم برای نوشتن. با اینکه ذهنم خسته است اما بازهم کلمات زنجیروار به هم ملحق میشوند و صفحات خالی دفترم سیاه میشود از کلماتی که از اعماق روح خستهام بر میخیزد.
بازهم عشق، و عشق، و بازهم عشق... حرکت دورانی این کلمات در برابر دیدگانم مرا مسحور خود میکنند و بیاختیار قلم به انگشتانم میچسبد تا مرز عشق را پیدا کنم و به نمایش بگذارم تا فریادهای خفته در گلویم بیدار شود و همه و همهی آنهایی که توانایی شنیدن و قدرت دیدن دارند صدایم را بشنوند و کلماتم را بخوانند و آنانکه خوابند بیدار شده و باور کنند که هنوز زندهاند و در انتهای کوچه خلوت زندگی هنوز آبی است چون آبی دریا و چون آبی آسمان و تا باد میوزد باید بودن را احساس کرد و تا باران میبارد باید باور کرد که میتوان هنوز هم عاشق بود.