شبی از شبها که همه موجودات در خواب بودند و آسمان بر خاموشی زمین سایه افکنده بود. پیران پیر هم در شبستان خود بخواب بود. او همچنان که خوابیده بود در خواب دید، شمعی از خورشید نور گرفت و فضا را روشن کرد او دید سیاوش با شمشیری که در دست دارد در برابر شمع ایستاده و به او می گوید پهلوان حالا وقت خواب نیست. از جای برخیز امروز روز شادی توست، که برای تولد کیخسرو جشن برپا کنی. سپهبد با دیدن این صحنه در حالی که می لرزید از خواب بیدار شد. با جنب و جوش پیران گلشهر نیز از خواب پرید.در اینوقت پیران به گلشهر گفت: آهسته و بی سروصدا بلند شو و به شبستان فرنگیس برو.
-بخشی از کتاب-