من به خودم بدهکارم.
به اندازهی هزار سال زندگی در این دنیا به خودم بدهکارم. در آستانهی چهل سالگی هستم و میبینم زندگی نکردهام.
الان دقیقاً بیست روز و پنج ساعت است که گرفتار درد شدهام. استخوانهایم میسوزد. ساعت حدود سه نیمه شب است و من هنوز بیدارم. از فشارِ درد خواب به چشمم نمیآید. خستگی نای حرکت را از من گرفته است و خوابم نمیبرد. صدای خروپفهای یکنواخت شوهرم در اتاق پیچیده و من حتی نمیتوانم به پهلو بچرخم. بیست روز پیش درد از مچ پاهایم شروع شد و تا خم شدم که قوزک پای راستم را ماساژ دهم، کمرم خشک شد و همانطور دولا ماندم. الان بیست روز است که دچار خواب آلودگی شدهام و کسی نمیداند. بیخوابی، فشارم را پایین آورده و مدام سرگیجه دارم. هفتهی اول صبحها سرحال بیدار میشدم و مثل روزهای قبل، صبحانهی شوهرم را روی میز میچیدم و دو تا ساندویچ داخل کیفهای پسرهایم میگذاشتم و بدرقهشان میکردم. من دو تا پسر دارم که عادت نکردهاند ناشتایی را سرِ میز بخورند. اصلاً در خانهی ما کمتر پیش میآید که چهار نفری سرمیز حاضر باشیم. همیشه یکی کار دارد. گاهی هم که اتفاقی رو به روی هم پشت میز مینشینیم، هیچکس حرفی برای گفتن ندارد. حتی پسرهای نوجوانم هم زیاد با من حرف نمیزنند. دائماً سرشان توی کامپیوتر و گوشی تلفنشان است. بعضی وقتها فکر میکنم شاید آنقدر در این فضاهای مجازی زنها و دخترهای رنگارنگ میبینند که دیگر من برایشان جذابیتی ندارم.
-بخشی از کتاب-
خوب بود کوتاه و قابل درک پر از حس مشترک تمام زنها و عاشق شدنهای بی وقت و اجبار بهدماندن ها و ترسیدن ترس از خود...
من کتاب را دوست داشتم. حسهای آشنای زیادی داشت مگر جراتش در ارتباط با مرد همسایه که غریب بود.
1
خیلی قاتی پاتی و تخیلی طور بود من تا آخر نتونستم بخونم چون خیلی حوصله سر بر و خسته کننده بود