با بسته شدن در چوبی مشکی پشت سر اخرین مراجعه کننده؛ روی صندلی نه چندان راحت رها شدم. چند ثانیه بعد؛ صدای بهم خوردن در خروجی؛ رفتن منشی، سی دقیقه پیش از اتمام وقت کاری همیشگی را یا آوری کرد. به چای سرد شده در آن فنجان رسوب گرفته نگاهی انداختم؛ تن از صندلی جدا کرده و رو به روی پنجره ی کوچک ولی نازک اتاق بیست متری ایستادم. شهر از پشت شیشه بی رنگ چون اسیری تکیده و زخمی؛ خسته از تقلا کردن؛ در دستان سنگین دود تنها برای رهایی بی صدا نفس میکشید. میدانستم به محض گشودن پنجره؛ چنگال های تیز و آمیخته به زهر خاطراته قاتل، نفس های مرا نیز خواهد برید. فرم مشکی عینک روی صورتم را مرتب کردم. تنها صدای برخورد پاشنه های کوتاه کفسم با سرامیک های سفید و براق، لا به لای طرح های ابی کاغد دیواری ها طنین میانداخت که صدای لرزش تلفن همراه روی قاب شیشه ای میز در اتمسفر کشنده اتاق پیچید. خم شدم با دیدن نام استاد جابری سعی کردم تمام تلاش های بی نتیجه ام را فراموش کنم. تماس را با امیدواری ساختگی برقرار کردم. صدا؛ صدای همیشه یکنواخت و ضعیفش نبود. منتظر ماندم. انتظاری که با جملات تند مرد خیلی طول نکشید.: برای پروژه پایان نامت یه مورد خیلی خوب پیشنهاد دارم. تلاشت رو بکنی پایان نامه، مدرک و پاسپورتت کمتر از دوماهه دیگه تو دستته.
پر از استعاره ها و تشببهات بیخود و بعضا غلط و نا به جا. ۵ صفحه خوندم و دیگه ادامه ندادم.در ضمن غلط املابی هم در متن وجود دارد. متاسفم که هر مزخرفی اجازه چاپ داره و حتی ویرایش هم نمیشه.