رفیق!… هیچ کس راز قدرت را نمی داند… هیچ کس!… این دوست یهودی ما می تواند بگوید که چرا هزار سال است آواره اند؟… چرا تبارشان موسا را رها کرد، موسای حکیم را، و به گوساله زر پناه برد؟… انسان موجودیست عجیب… پیاله ام را پر کن، دلم خیلی گرفته است… آری!… سوار بر اسب، تنگ غروب تابستان، به خانه می رفتم… در خودم بودم… صدای ناله دردناکی که استخوانم را سوزاند تکانم داد. از اسب پیاده شدم. پیرامونم را نگریستم. اسب را به سوی دامنه کوهی که پوشیده از جنگل بود برده و مهار اسب را به درختی بستم. اسب مشغول به دندان کشیدن علف های سبز و خوشبو شد. صدای ناله از پس صخره سیاهی می آمد که جویباری از کنارش می گذشت. گرز دسته نقره ای خوبی داشتم. خنجری هم زیر شال کمریم بود. کمان و ترکش بر کمر اسب بود. گرز در دست من کار شمشیر و نیزه را می کند. پشکه پسک و نفس در سینه، خودم را پس صخره سیاه رساندم. از پشت بوته آلبالو کوهی نگاه کردم و با دیدن صحنه ای عرق روی ستون فقراتم نشست و سرم گیج رفت: دو نفر عرب سیه چرده، دو تا دیو لندهور با ریش های بلند و عبا و عمامه و چشمان به خون نشسته، دست و پاهای یک مزدکی یا هوادار بابک یا انقلاب را بسته، رویش خم شده و با گزلیکی که در دست یکی از آنها بود پوست اسیر را از آرنج به بالا می کندند. گزلیک خونالود بود و دسته بلند شاخ بز داشت. حساب کردم اگر تنهایی از عهده دو تا نره دیو برنیایم برای مردن خوب هستم. با خود گفتم: -«اسفندیار!…. مردی گفته اند و نامردی!… این اسیر هرکه می خواهد باشد، یهودی یا حتی تازی، یا میتراییست… نباید دست و پا بسته پوستش را بکنند» بر سر آنها فریاد کشیدم: -به چه سبب پوست این مرد بیچاره را می کنید؟ چه کرده؟
- از متن کتاب -