چهل و دو سال از غیبتش گذشت، بیست و دو سالی هم از پیدا شدنش گذشته است و پانزده سالی هم از مرگش. فریدون گُله سالها بود که در روشنی و دور از اجتماع پرهیاهوی اطرافش در شمال کشور زندگی میکرد. اقبال ما بلند بود که بیست و دو سال پیش سر بزنگاهی تاریخی و در جبرهای غریب روزگار او را یافتیم و معاشرش شدیم؛ فیلمسازی که بیست سالی هم از حافظهی کوتاهمدت مردم سرزمینش رخت بربسته و گوشهنشین شده بود.
آن روزها بعضی از کتابهای تاریخی را که میخواندی، هر چیزی میتوانستی در آنها بیابی الّا حقیقت دریغشدهی بعضی آدمها و فیلمسازها و هنرمندانی که بودند و از خود آثاری به جای گذاشته بودند و اما در زاویهی نگاه تنگنظرانهی «همعصری» محو شده بودند و به حساب نمیآمدند! معلم ما میگفت تاریخ درست دو مرحلهی منطقی دارد، مرحلهی اول جمع است و ضبط است و نگهداری و چه و چه و چه... و هنوز فقط دو دهه از تاریخ واژگونی آن دوران میگذشت که با این دفعها و حذفها رویاروی میشدیم و معلوم شده بود که برخی تاریخنویسان بهکل و دلبخواهی بعضی چیزها را نادیده گرفتهاند، بعضی آدمها و فیلمسازها را کناری گذاشتهاند و... و مرحلهی اول تاریخ را به سلامت به دست نسلهای بعدی نرساندهاند! آری! تاریخ دو مرحلهی منطقی داشت و اما آنان در همان مرحلهی مقدماتی نهتنها حوصلهی مکاشفه و تحقیق و کشف حقیقت را نداشتند، که در انتقال شکل سادهی رویدادها هم بهاصطلاح ریپ میزدند و... پس چگونه باید به ادعاهای رنگارنگشان اعتماد میکردیم؟!
قهرمان کندو، فیلم بلندقامت گُله، در پایان شب سیه صندلی خود را به خیابان آورده بود و جلوسْ صورت عینی پذیرفته و تقلای اثباتْ جامهی واقعیت به خود پوشیده بود، اما ذهنهای منجمد، پرت از حقیقت، روی از آن برمیتافتند (شاید هم قوهی تشخیصشان کم بود، بر ما آشکار نیست)، ولی هرچه بود این بود که اثری از مؤثر نبود.