نسیم خنک صبحگاهی صورتم را نوازش میکرد و سرمست از هوای روحافزا بودم. کوچههای باریک و کاهگلی را یکی یکی پشت سر میگذاشتم. تپش قلبم بالامی رفت و دلم به یکباره فرو میریخت هر بار که او را میدیدم همین حال را داشتم. هر روز صبح کوزه آب را برمیداشتم و به هوای دیدنش به سرچشمه میرفتم و تا شب لبریز از شور زندگی بودم.
وقتی ستارهها یکی یکی روشن میشدند من رختخوابها را روی پشتبام کاهگلی میانداختم و هر لحظه در اندیشه صبح و قرارهای عاشقانه بودم. بعد از انداختن آخرین تشک خودم را روی بسترم رها میکردم، به درخشانترین ستاره خیره میشدم و رویابافی میکردم؛ رویاهایی شیرین و قشنگ. و همیشه با صدای مادرم از عالم خیال دور می شدم.