به نام مهربانی که جان ما تا همیشه مستمند اوست. این دفتر را به نام او آغاز میکنم که مهرش در تمام جان و وجودم تابیده و مرا از هرچه غیر از او رهانیده. همهچیز از یک روز سرد شروع شد؛ یک صبح سرد زمستانی. من دانشآموز کلاس چهارم دبستان بودم و به قول قدیمیها تا دلتان بخواهد سرزباندار! دختری که میخواست او را ببینند و بشنوند.
بهمنماه بود؛ یادم است معلم کلاس چهارم، خانم جوادی که خانمی درشت هیکل و قدبلند با سینهای جلوآمده و بزرگ بود و اغلب روزها مانتوی پشمی سبزرنگی بر تن داشت، وارد کلاس شد. همیشه اخمو بود، اما من احساس میکردم که زن مهربانی است. به نظر میرسید که بالای پنجاه سال سن داشت و من حدس میزدم که فرزندانی بزرگ داشته باشد، اما بعدها متوجه شدم دو دختر دارد که در همان مدرسه و در کلاسی دیگر مشغول به تحصیل هستند.