در حال سر کشیدن بطری آب بودم که صدای مامانم دراومد:
- دختر مگه صدبار بهت نگفتم اینجوری آب سر نکش... تو اصلاً این موقع صبح کجا رفته بودی؟!
بطری آب رو گذاشتم تو یخچال و گفتم: مادرِ من چرا این همه حرص میخوری؟ قربون اون چشات بشم، رفته بودم پارک سر کوچه کمی قدم زدم. دوتا نون بربری هم گرفتم بفرماید اینم نون تازه...
داشتم برای مامانم توضیح میدادم که بابام وارد آشپزخونه شد گفت:
- سلام قند عسلم. خوبی دخترم؟ سحرخیز شدی و این خونه رو با شیطونیات به صدا درآوردی؟!
همینجور که صندلی را عقب میکشید بوسهای به پیشونیم زد منم گونهاش رو بوسیدم. نشستم روی صندلی گفتم: بابا جونم صبحت به خیر. شماها مگه نمیدونستید از امروز با زهرا میریم کتابخانه واسه کنکور درس بخونیم؟!